رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

پایان هیجده ماهگی

جمعه 25 اسفند بیشترین چیزی که تو زندگی حالم رو خوب می کنه، یکی نشستن تو سایه خنک یه طبیعت بکره، آهنگ "پنجره ها رو وا کن" شهر و شهرام صولتی، و یکی هم بوی بهاره که این روزها تو هوا پیچیده. انگار آخرین روزهای این سال چپ اندر قیچی قراره برام یه جور دیگه رقم بخوره و این روزها با اینکه اکثرا مریضم، اما یه سبکی خاصی رو در وجودم حس می کنم. آدمهای دور و برم همون آدمهای همیشگی اند با همون ویژگی ها. اما من انگاری عوض شدم، دارم یه آدم دیگه می شم. برای اولین بار تو زندگیم، هوس خونه تکونی زده به سرم و دارم خرت و پرت هایی رو که همین جوری از خونه مامانم بردم خونه جنت آباد و از اونجا آوردم اینجا رو سر حوصله مرتب می کنم و به غیر از اون، ن...
10 دی 1392

از بین نوشته هام

بعد از اتفاقات اون شب، کم کم جدی تر به مسئله زایمان فکر می کردم. یه چند وقتی تو شوک بودم. حالم اصلا خوب نبود. صدای ناله هایی که از بخش زایمان شنیده بودم بدجوری تو ذهنم تاثیر گذاشته بود. از محمد به خاطر مرد بودنش بدم میومد. تصمیم گیری غیر مسئولانه دکترم رو درک نمی کردم. مبهوت از این بودم که وجدان آدمها حتی در مقابل تجارت جون انسانها هم خاموش مونده. تفاوت دوتا بیمارستان مدام جلوی چشمم بود. طرز برخورد با یه زن باردار تو یه بیمارستان قدیمی در مرکز شهر، در مقابل بیمارستان مدرنی در شهرک اکباتان. همون جا با خودم عهد کردم که هرگز این ننگ رو به جون نخرم. تا دو سه روز یه آدم دیگه بودم. سبک بودم و آروم. کاش هرگز تموم نمی شد، ولی افسوس... دوران باردار...
10 دی 1392
1